.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۵۴→
صدای زنگ در ورودی من و به خودم آورد.چندتا نفس عمیق کشیدم و تک سرفه ای کردم.به سمت در رفتم و دروبازکردم...
پوریا بایه دست گل رز سفید توی دستش وایساده بودومات ومبهوت به من نگاه می کرد!منم یه نگاهی بهش انداختم.شلوار جین مشکی پوشیده بود،بایه بلوز مردونه قرمز که دکمه هاشو باز گذاشته بود وتی شرت سفیدی هم زیر اون پوشیده بود.یه تیپ کاملا اسپرت!آفرین،خوشم اومد!تیپش خیلی توپ بود!انقدر غرق آنالیزش شده بودم
که اصلا یادم رفت دارم به کی اینجوری نگاه می کنم!
خودم و جمع وجور کردم و نگاهم و به چشماش دوختم که هنوزم خیره خیره به من نگاه می کردن...لبخندی زدم وگفتم:سلام...خیلی خوش اومدی!
یه لحظه نفهمیدم چی شدکه پوریا به سمتم اومدومن و توآغوشش کشید!!!
انقدر این کارو بی هوا انجام دادکه فرصت نکردم عکس العملی ازخودم نشون بدم.الانم برای نشون دادن عکس العمل دیر شده بود!واسه همینم خیلی شیک ومجلسی وبارعایت شئونات اسلامی گذاشتم که بغلم کنه...اما دستای من خشک شده بودن وهنوزم کنار بدنم بودن.همینم ازسرش زیاده بابا!!!
پوریا بعداز چند دیقه که برای من چند سال گذشت،من و ازآغوشش بیرون کشیدوبه چشمام خیره شد.لبخندی زدومهربون گفت:دلم خیلی برات تنگ شده بود خانوم کوچولو!
ازوقتی که یادم میاد به من می گفت خانوم کوچولو!!!هرچقدرم بهش می گفتم که نگو کوچولو،من بدم میاد،توگوشش فرونمی رفت وبیشتر اذیتم می کرد!خب دوست نداشتم کسی بهم بگه کوچولو...حالا انگارهمش چندسال ازمن بزرگتره؟! ۵ سال دیگه!!!منم برای اینکه حرصش و دربیارم و تلافی کنم،بهش می گفتم بابابزرگ.
بافکرکردن به این چیزا ناخواسته اخمی روی پیشونیم نشست.پوریا لبخند شیطونی زدو نوک بینیم و باانگشتاش گرفت وکشیدو روی گونه ام و بوسید...این چه خودمونی شده بود!
بعد چشماش و به چشمام دوخت وباخنده گفت:خانوم کوچولو...خانوم کوچولو...خانوم کوچولو...
می خواست حرص من و دربیاره!بامشت به سینه اش کوبیدم و باحرص گفتم:من کوچولو نیستم!
پوریا لبخندی زدومشت گره شدم و توی دستش گرفت وزل زد به دستام.همون طورکه به دستام نگاه می کرد،یه اخم روی پیشونیش نقش بست وبالحن عجیب وخاصی گفت:کاش همون خانوم کوچولو می موندی وهیچ وقت بزرگ نمیشدی...
اینم یه چیزیش میشه ها !چرا چرت و پرت میگه؟! خداشفاش بده...
پوریا هنوزم به دستام نگاه می کردوتوفکر فرو رفته بود!برای اینکه سریع ترازاون جو مسخره خلاص بشم،دستم و ازتوی دستاش بیرون کشیدم و بایه لبخند روی لبم،گلی رو که هنوزم توی دستش بود،ازش گرفتم.مهربون گفتم:به به به!زحمت کشیدین بابابزرگ!
پوریا لبخندی زدوهیچی نگفت.باصدای بلند داد زدم:
- نیکو بیا ببین کی اومده!بلاخره آقا پوریا بعداز عمری شرف یاب شدن!
پوریا بایه دست گل رز سفید توی دستش وایساده بودومات ومبهوت به من نگاه می کرد!منم یه نگاهی بهش انداختم.شلوار جین مشکی پوشیده بود،بایه بلوز مردونه قرمز که دکمه هاشو باز گذاشته بود وتی شرت سفیدی هم زیر اون پوشیده بود.یه تیپ کاملا اسپرت!آفرین،خوشم اومد!تیپش خیلی توپ بود!انقدر غرق آنالیزش شده بودم
که اصلا یادم رفت دارم به کی اینجوری نگاه می کنم!
خودم و جمع وجور کردم و نگاهم و به چشماش دوختم که هنوزم خیره خیره به من نگاه می کردن...لبخندی زدم وگفتم:سلام...خیلی خوش اومدی!
یه لحظه نفهمیدم چی شدکه پوریا به سمتم اومدومن و توآغوشش کشید!!!
انقدر این کارو بی هوا انجام دادکه فرصت نکردم عکس العملی ازخودم نشون بدم.الانم برای نشون دادن عکس العمل دیر شده بود!واسه همینم خیلی شیک ومجلسی وبارعایت شئونات اسلامی گذاشتم که بغلم کنه...اما دستای من خشک شده بودن وهنوزم کنار بدنم بودن.همینم ازسرش زیاده بابا!!!
پوریا بعداز چند دیقه که برای من چند سال گذشت،من و ازآغوشش بیرون کشیدوبه چشمام خیره شد.لبخندی زدومهربون گفت:دلم خیلی برات تنگ شده بود خانوم کوچولو!
ازوقتی که یادم میاد به من می گفت خانوم کوچولو!!!هرچقدرم بهش می گفتم که نگو کوچولو،من بدم میاد،توگوشش فرونمی رفت وبیشتر اذیتم می کرد!خب دوست نداشتم کسی بهم بگه کوچولو...حالا انگارهمش چندسال ازمن بزرگتره؟! ۵ سال دیگه!!!منم برای اینکه حرصش و دربیارم و تلافی کنم،بهش می گفتم بابابزرگ.
بافکرکردن به این چیزا ناخواسته اخمی روی پیشونیم نشست.پوریا لبخند شیطونی زدو نوک بینیم و باانگشتاش گرفت وکشیدو روی گونه ام و بوسید...این چه خودمونی شده بود!
بعد چشماش و به چشمام دوخت وباخنده گفت:خانوم کوچولو...خانوم کوچولو...خانوم کوچولو...
می خواست حرص من و دربیاره!بامشت به سینه اش کوبیدم و باحرص گفتم:من کوچولو نیستم!
پوریا لبخندی زدومشت گره شدم و توی دستش گرفت وزل زد به دستام.همون طورکه به دستام نگاه می کرد،یه اخم روی پیشونیش نقش بست وبالحن عجیب وخاصی گفت:کاش همون خانوم کوچولو می موندی وهیچ وقت بزرگ نمیشدی...
اینم یه چیزیش میشه ها !چرا چرت و پرت میگه؟! خداشفاش بده...
پوریا هنوزم به دستام نگاه می کردوتوفکر فرو رفته بود!برای اینکه سریع ترازاون جو مسخره خلاص بشم،دستم و ازتوی دستاش بیرون کشیدم و بایه لبخند روی لبم،گلی رو که هنوزم توی دستش بود،ازش گرفتم.مهربون گفتم:به به به!زحمت کشیدین بابابزرگ!
پوریا لبخندی زدوهیچی نگفت.باصدای بلند داد زدم:
- نیکو بیا ببین کی اومده!بلاخره آقا پوریا بعداز عمری شرف یاب شدن!
۱۶.۶k
۱۴ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.